- یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده میبیزم در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم |
۱۲۱۷-
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری زر نابم که همان باشم اگر بگدازم گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی از من این جرم نیاید که خلاف آغازم خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب که همه شب در چشمست به فکرت بازم گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی درد عشقست ندانم که چه درمان سازم |