اگر...

اگر ...
با نگاه غریبانه ات غزل های باران گره خورده بود
و یک شب تو را انتظار به سمت سحر برده بود
اگر ...
عاشقی لب بام تنهاییت لانه داشت
و در باغ دستان بی حاصلت
نفس های سبز صنوبر قدم می گذاشت
به شوق تماشای آبی ترین لحظه ها
به آغوش دریا نمی آمدی؟
و در جستجوی نسیمی که از دل تو را خوانده بود
به دیدار آیینه آیا نمی امدی؟
در این فصل عریانی شاخه ها
که امواج باد
غزل های اندیشه را برده است
بهاری اگر نیست در یادمان
بیا با نسیم اذان
و با عطر صبحی که در کوچه پیچیده است
دلت را ببر تا بهار
و از دفتر خاطرات سپیدار باغ
سر آغاز یک زندگی را برایم بخوان...
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 12:42 توسط اقدس شریفات
|